به وسعت سکوت این دقایق پریشانم
بهار را احساس نمی کنم
ای حجت دل ها
حس می کنم زندگی دارد کاملاً منقبض می شود
در هجوم این سرما
زمستان نشسته در آغوش گل ها
ردی از شکوفه ها نیست
اینجا بهار نمی آید اگر تو نیایی
از آخرین جمعه که گذشت
جدا کردم زندگی ام را از بند زمان
ساعت
تقویم
یک لحظه هم بی تو بهار نیست
بگو دیوانه ام من
بگو نمی فهمم معنی انتظار را
از آخرین جمعه که گذشت
یک قطره باران هم به زمین نیامد
چه بی برکت است این سال
من تولد تقویم را نمی خواستم
به زور قسمت و تقدیرآمدم به این سال نو
این بهار نو
که خالیست از حقیقت بهار
دلم آخرین جمعه را آنقدر طولانی می خواست
که تو بیایی
و جهان شکوفایی را با تو تجربه کند
اما دیر شد
هنوز غروب آن روز را باور نکرده ام
انگار دل من بود که غروبی سهمگین را تجربه کرد
و دیگر شب شد و
شب ماند...
تا امروز و این لحظه...
گوش هایم پر است از زمزمه آل یس
دلم کبوترانه پر می کشد به خاک آن وادی مقدس
که شاهد رکوع و سجود توست
جان می گیرد زمین به قوه لا اله الا الله تو
چه لحظه هاییست صبح این روزهایی که به خیالم
منتظر آمدنت مانده ام
دل زمانه به تکان می آید
از غصه اشک های تو
خون گریه می کنند ملائک از داغ دل ذریه زهرا
دوباره اسلام می آورند هر آنچه از جماد و نبات بر زمین زندگی می کنند
و شهادت می دهند که
تو حجت خدایی و تویی آغاز و انجام...
و من همچنان دلی دارم دور از تو
فارغ از غصه هایت
اندیشه هایت
و باز می پرسم
مولا جان کجایی که نمی بینمت
می دانم لایق واژه انتظار نیستم
چه بسی منتظرانی که دشمنانت خواهند شد...
تو می دانی جهان با این حجم منتظر کفاف برپایی عدالتت را نخواهد داد...
ببخش که دلگیرم
بی شک حق آن است که تو راضی باشی بر آن
و آن روز آفتابی
فرا خواهد رسید
در خیال من مردیست که بیشتر از خورشید می درخشد
و زمین از استحکام گام هایش می لرزد
دوباره عطر احمد و آوای حیدر
چه ابهتی دارد آن روز
و زمین چه مغرورانه مرور می کند
خاطرات گذشته اش را
دیگر دنیا چه کم دارد بعد از آمدنت؟
دیر نیا مولا
دلم می سوزد اگر نباشم و نبینمت
.: Weblog Themes By Pichak :.